آنچه تجربه وتاریخ به ما می آموزند این است که مردم وحکومت ها هیچگاه از تاریخ درس نمی گیرند. (هگل، فلسفه تاریخ)
ایران نخستین برخوردهای منظم اما محدود میان ایران و غرب به عصر صفویان میرسد. اما تا نیمه قرن نوزدهم هیچ کوششی برای غربی سازی مشاهده نمی شود، یعنی هیچ برنامه خاصی برای "اقتباس" یا "تقلید" از آداب، اندیشه های سیاسی و اقتصادی و نیز تفکر فلسفی غرب در ایران وجود ندارد. با پایان جنگ های ایران و روسیه و سپس با رسیدن دوره سلطنت ناصرالدین شاه و سرانجام با تحقق انقلاب مشروطه در سال 1285 است که این برخورد و ورود اندیشه ها و رسوم غربی ابعاد تازه ای می یابد. پس میتوانیم سال صفر ورود ایران را به دنیای مدرنیته پس از شکست غم انگیز ایران از سپاه روسیه، و امضای دو معاهده تحقیر آمیز گلستان و ترکمانچای بدانیم. سرخوردگی ناشی از شکست های متوالی ایران در این جنگها و احساس ضعیف نظامی و حقارت فرهنگی برخاسته از آنها در میان ایرانیان، ولیعهد، عباس میرزا، و گروهی از نخبگان ایران را برانگیخت تا در پی یافتن علل واقعی برتری نظامی غرب برآیند و جریان مدرن سازی ایران را به راه اندازند. عباس میرزا، که ناتوانی و بی توجهی پدرش، فتحعلی شاه، را در برابر توسعه نیافتگی ایران می دید، کوشید تا دست به کارهای مختلفی بزند بلکه بتواند عقب ماندگی کشورش را در زمینه نظامی جبران کند. وی نخست سفیرانی به ممالک اروپایی فرستاد. سپس دست یاری به سوی متخصصان و مستشاران نظامی فرانسوی و انگلیسی دراز کرد و از آنان خواست به ایران بیایند و به سپاه ایران فن استفاده از سلاحهای مدرن را بیاموزند. سومین اقدام وی در کنار دو اقدام قبلی که خیلی مهم تر بود تبدیل تبریز، کرسی آذربایجان، به مرکز اصلاحات سیاسی و اقتصادی بود به همین علت بود که دستور داد تا در آن جا کارخانه های جدید و یک چاپخانه دایر شود. در همین چاپخانه بود که در فاصله سالهای 1240 تا 1244 هـ .ق تعداد زیادی از کتابهای اروپایی، از جمله زندگی پتر کبیر و تاریخ انحطاط و سقوط امپراتوری روم، اثر مورخ انگلیس ادوارد گیبون،به چاپ رسیدند.
به این ترتیب سیاست مدرن سازی عباس میرزا، با جذب مأموران و متخصصان غربی به سوی ایران و با ایجاد میل به شناخت غرب مدرن در میان اعیان دولت قاجار، رفته رفته ثمرات خود را نشان میداد. و چنین بود که در فاصله سالهای 1811/1277 و 1851/ 1268، یعنی زمان تأسیس دارالفنون به دست امیرکبیر، دربار قاجار به تناوب 29 جوان ایرانی به غرب فرستاد. میرزا تقی خان، معروف به امیرکبیر، چندین سفر به روسیه و عثمانی انجام داده بود و به شدت تحت تأثیر نهضت "تنظیمات" و مخصوصا" ایجاد وزارت تعملیات عامه و سیاست تعلیمات عالی مدرن در سطح دانشگاه نظامی و مدرسه طب، در اولویت قرار گرفته بود.
در سال 1849/1265، امیرکبیر اقدام به تأسیس یک مدرسه پلی تکنیک، موسوم به دارالفنون کرد که در آن، علاوه بر فنون نظامی، طب، هندسه و معدن شناسی نیز تدریس می شد. این مدرسه سیزده روز بعد از قتل امیرکبیر در دسامبر 1851/ صفر 1268 افتتاح شد. دارالفنون، پس از پلی تکنیک استانبول، دومین مدرسه از نوع خود در این دوران در این ناحیه از دنیا بود.
این مطالب برگرفته از کتاب ایران و مدرنیته، گفت وگوهای رامین جهانبگلو با پژوهشگران ایرانی و خارجی در زمینه رویارویی ایران با دستاوردهای جهان مدرن می باشد.
من خواهم کوشید به اختصار به دیدگاههای خود راجع به برخی از این مفاهیم کلیدی که در تعریف مدرنیته بکار رفته اند
اشاره کنم و پیش از آن، باید روشن باشد که مواجهه ما به عنوان مسلمان شرقی با هر یک از این کدهای مدرنیته غربی، بیشک با نحوه مواجهه مسیحیان غربی با آنها متفاوت بوده است، هم از لحاظ تاریخی و هم از لحاظ محتوی.
از لحاظ تاریخی، نخستین مواجهه ما با مدرنیته غربی، مواجهه با وجه خشونت آمیز و غیرانسانی آن از طریق شنیدن صدای توپهای ناوگان جنگی و سپس کودتاها و جنگهای اشغالگرانه در یکی دو قرن گذشته بوده است. غربیها در حالی که ما را قتل عام و غارت میکردند از مدارا و ترقی و مدرنیته سخن میگفتند و مدرن شدن را غربی شدن و سکولاریزه شدن، معنا میکردند که به مفهوم ترک دین و اخلاق و زیر پا نهادن استقلال ملی، غرور انسانی و منابع اقتصادی کشور بود و هرگونه مقاومت مردمی در برابر اشغالگری و کودتاهای امریکایی و انگلیسی و صهیونیستی را نوعی توحّش و مقاومت در برابر مدرنتیه میخواندند. شکنجه، اعدام، تبعید و غارت منابع ملی و مبارزات وسیع فرهنگی علیه اسلام، به همراه آثار تکنولوژی جدید و فناوری و مدلهای لباس، اخلاق و زندگی غربی، همزمان بنام مدرنیته به ملت ایران و سایر کشورهای اسلامی که میان قدرتهای اروپایی، تقسیم شده بودند، تحمیل میشد. ما سرخپوست هایی بودیم که باید با سلاح آتشین کابویها، مدرن و متمدن میشدیم. اما بجای متمدن شدن مستعمره شدیم. حتی متأسفانه مسیونرهای مسیحی که پس از کودتای امریکا، وارد ایران شدند، گاه در جهت منافع سیاسی قدرتهای غربی، عمل میکردند و به قول متفکر افریقایی، وقتی اروپاییها برای نخستین بار به افریقا آمدند، آنان انجیل داشتند و ما زمین، اما پس از مدتی، زمینهای ما را به زور گرفتند و اینک ما انجیل داریم و آنان، زمین. این در حالی است که آشنایی و حُسن معاشرت مسلمانان و مسیحیان در کشورهای اسلامی از همان صدر اسلام ، زبانزد بوده است.
اما از لحاظ محتوایی نیز نگاه ما به تک تک مفاهیمی چون انسان، عقل، فرد، سرمایه، آزادی، تکنولوژی، اخلاق، دنیا، آخرت، حق، تکلیف و سیاست، تفاوتها و البته شباهتهایی، با نگاه مدرن غربی و نیز با نگاه مسیحی داشته و دارد. غرب البته یک واحد یکپارچه نیست اما وقتی ما از بیرون به تحولات غرب مسیحی در پنج قرن اخیر مینگریم، گویی یک فرد را میبینیم که تحولات شخصیتی و فکری قابل درکی را از سر گذرانده و حتی اگر داوری ارزشی در مورد آن نکنیم، اما این تحول، کاملاً منطقی و قابل فهم بوده است. طبق آنچه در تاریخ تمدن و فرهنگ اروپا خوانده ایم، یک متعصّب مقلّد، به تدریج در قرون 15 و 16، در عقاید خویش تردید و بازنگری کرده و مذهب سنتی کاتولیک رومی زیر سؤال رفته و نسل جدید مسیحی به تدریج از "سنّت" به سوی "آگاهی انتقادی" حرکت کرده و در قرن 17 که قرن روشنفکران و تحلیلهای غیردینی است به نوعی خودآگاهی غیرمذهبی رسیده و در قرن 18، قرن عصیان و آزادی، انتلکتوئل غیرمذهبی اروپا، مغز مستقلی یافته و انقلابهای انسان گرا و آزادیخواه اجتماعی، فعّال شده اند و در قرن 19 که قرن ایدئولوژیهای بشری است، به ایمان جدید و عقاید واضح بشری رسیده و در قرن 20 که قرن انحطاطهای بزرگ انسانی است، تقریباً ایدئولوژیهای عمده غربی که به قدرت رسیدند (فاشیزم، استالینیزم و لیبرالیزم سرمایهداری) همگی امتحان خود را در قساوت و بیعدالتی و اخلاق ستیزی پس دادند و حال در پایان قرن 20 و آغاز قرن 21، سخن از پایان مدرنیته و پایان عصر ایدئولوژیهای بشری در غرب به میان میآید. این یک سیر منطقی و قابل فهم است. آرمانشهر مدرنیته، یک شهر دمکرات، سکولار، ثروتمند و صاحب تکنولوژی و آزادیهای بیمهار اخلاقی، دست کم برای متفکران غرب امروز دیگر یک آرمانشهر نیست و امروز شهروندان شهر مدرنیته، گرچه از مزایای تکنولوژی و زندگی شهری و دمکراسی، بهره میبرند اما از دود و سر و صدا و نفی اخلاق و متلاشی شدن خانواده و فاصله های طبقاتی و ترور و جنگهای اتمی و بمبهای شیمیایی و میکروبی و کمبود محبّت و نیهیلیزم و احساس پوچی و تمدنی که ارمغان انسانی آن، سکس و خشونت شده است، سرسام گرفته اند. ابزار زندگی، مدرن شده است اما اهداف زندگی و ارزشهای آن همچنان قدیمی و تکراری است و انسان طراز نوین یا آخرین انسانها دوباره همچون انسانهای اولیه، زندگی میکنند منتهی با ابزاری پیچیده.
پس نخستین چیزی که باید روشن شود آن است که تحولات ناشی از مدرنیته، چه مقدار، تکامل ابزاری است و چه مقدار، تکامل انسانی؟! مسأله مهم برای داوری ارزشی در باب مدرنیته، همین است.
آنچه محصولات نظری و ابزاری مدرنیته است از دیدگاه اسلامی نه بطور مطلق، قابل ردّ و نه بطور مطلق، قابل قبول است پس باید به تفکیک درباره تک تک آنها اظهار نظر کرد. به نظر میرسد که تقریباً عمده تحولات مدرنیستی و مکاتب جدید غرب در چند قرن اخیر در چهار حوزه اپیستمولوژی، آنتولوژی، انسان شناسی و تکلیف شناسی (اخلاق و حقوق) و نیز زندگی شهری جدید، بنحوی واکنش در برابر مسیحیت و در عین حال، آمیخته با مسیحیت اند. من البته هنوز مطمئن نیستم که دوره قرون میانه مسیحی اروپا، آیا براستی همان قدر که در برخی متون تاریخ تمدن غرب آمده، سیاه و ظلمانی و توام با فلاکت و انحطاط و خشونت بوده است یا آنکه در این مورد، مقداری مبالغه نیز شده و تاریخ نویسان، گاه جانبدارانه و به قصد توجیه کاستیهای بعد از رنسانس، گذشته مسیحیت را آنقدر سیاه نشان میدهند؟ اما در هر حال، ما در خصوص تقابل مسیحیت ـ مدرنیته، در وضعیت دوگانه بسر میبریم. از سویی خود و مسیحیت را عضو یک خانواده میدانیم و مسیحیان را نزدیکترین فرهنگ به فرهنگ اسلامی و متحد و برادر خویش میشماریم و قرآن کریم، نزدیکترین کسان به مسلمین و قابل اعتمادترین مردم را مسیحیان دانسته و از افراد با تقوی و اهل عبادت مسیحی صراحتاً به نیکی یاد کرده است و ما همچنان خود و مسیحیان را در اردوگاه واحدی ـ علیرغم اختلافات فکری ـ مییابیم بعنوان موحّدینی که زندگی را از معنویت و اخلاق، جدا نمیدانند با ابعاد ضدّ دینی، ضد تقوی، اخلاق ستیز و عدالت گریز "مدرنیته"، نمیتوانیم کنار بیائیم امّا از طرفی، برخی شعارهای مدرنیته چون عقلگرایی، علم گرایی، انسانگرایی یعنی اصل توجه به عقل و حقوق بشر را شعارهایی کاملاً نزدیک به فرهنگ اسلام و بلکه جزء آموزه های اصلی اسلام میدانیم. بنابراین باید گفت که ما به "مدرنیته"، پاسخ "آری و نه" میدهیم. "مدرنیته" به مفهوم تکریم انسان و تقدیس حقوق، اختیار و آزادی او، احترام به نیروی عقل و تجربه و علم و بهره گیری عادلانه از عقل ابزاری و تکنولوژی در جهت تسهیل زندگی و تامین حقوق بشر، تقسیم کار و تخصصی شدن روشها و نهادهای اجتماعی در جهت حل مشکلات زندگی و پیشرفت مدنی و اقتصادی را در تعارض با اسلام نمیبینیم و معتقدیم که در چارچوب عقاید، اخلاق و احکام اسلام، میتوان به سازماندهی مدرن زندگی، دست یافت و این امور، تعارضی با جوهر دین ندارند، در عین حال ما بمثابه "مسلمان"، با "مدرنیته" به مفهوم سکولاریزم، ترک ولایت خدا، اصالت دادن به لذّت و سود دنیوی، سرمایه داری لجام گسیخته و عدالت ستیز و ارزشزدائی دمکراسی لیبرال، نفی توحید و آخرت، نفی معیارهای اخلاقی، سقط جنین و همجنسبازی و انهدام خانواده، قراردادی کردن همه چیز، انسان پرستی، اسراف و تبذیر و کفر، مطلقاً امکان تفاهم و آشتی نداشته و نخواهیم داشت.
اینکه آیا چنین تفکیک نظری میان وجوه مدرنیته و یا گزینش عملی میان فرآوردههای مدرنیته غربی در صحنه واقعیت تاریخی و اجتماعی امروز، غیر ممکن یا ممکن و مشکل بنظر برسد و کسانی، میان "عقلگرایی" با "سکولاریزم" و "ماتریالیزم"، ارتباط غیرقابل گسست ببینند و یا "کرامت و حقوق انسان" را از "اومانیزم الحادی" و "فردگرایی لیبرال"، جدایی ناپذیر بپندارند مسأله دیگری است که مستقلاً باید بدان پرداخت اما من شخصاً چنین ملازمهای نمیبینم و این تفکیک، نه تنها در مقام بحث تئوریک، امکان دارد بلکه در صحنه عمل تاریخی نیز اتفاق افتاده است.
بهترین دلیل را میتوان در دل تاریخ تمدن یافت. همه میدانیم که اسلام به فاصله کوتاهی پس از پیدایش، توانست حکومت، تمدن و فرهنگ عظیم و جدیدی بنا کند و نشان داد که چگونه میتوان تمدن دینی ساخت و عقلانیت و معنویت را جمع کرد و به خصوص به پیشرفتهای عظیم علمی، عقلی و فناوری جهان اسلام در علوم ریاضی، طبیعی انسانی، از شیمی، فیزیک، فضاشناسی، گیاه شناسی، جانورشناسی، داروسازی، جراحی و پزشکی، معماری و مهندسی، ریاضیات و فلسفه، جغرافیا و جهانگردی، دریانوردی، کشاورزی و نخستین تجربه های شهرنشینی اشاره میکنم.
مورخین غربی و شرقی، اعمّ از مسیحی و مسلمان بدین واقعیت، تصریح کرده و از صدها اکتشاف و اختراع مهم که نقش اساسی در پیشرفت علوم جدید بشری ایفاء کردند و صدها چهره برجسته علمی مسلمان که نقش مهمی در تولید علم، صنعت، فنّآوری و عقلانیت ابزاری و فلسفی و الاهیات در سطح بشری ایفاء کردند نام برده اند. این جنبش عظیم علمی و انسانی در زیر سایه اسلام و بدون آلودگی به سکولاریزم و دنیوی گرائی و بدون الحاد و اخلاق ستیزی و دینگریزی، پدید آمد زیرا اسلام، عقل، تجربه و تلاش برای معیشت عاقلانه و تدبیر در زندگی دنیا و دفاع از حقوق و کرامت انسان را نه توهینی به خود بلکه امکاناتی برای گسترش عقلانیت اسلامی و عدالت اسلامی، تلقّی کرد و این ارزشها را رو به قبله توحید، سازمان داد. بنحوی که حتی برخی از مورخان تمدن غرب، در کیفیت پیدایش مدرنیته، رنسانس و اصلاح مذهبی در اروپا، به این نظریه معتقدند که همه این تحولات در غرب پس از تماس اروپا با جهان اسلام پدید آمد. جهان اسلام همزمان با قرون میانه اروپا و بر خلاف امروز، یک جهان دینی و غیرسکولار اما حاوی کتابخانه ها، دانشگاهها و بیمارستانهای عظیم و سراسر نشاط علمی، سیاسی و کلامی بوده است و ارتباطات متنوع جهان اسلام با اروپا، بویژه از قرن 9 میلادی تا قرن 14 میلادی از طریق ترجمه وسیع متون فلسفی، کلامی، حقوقی و نیز علوم مختلف دنیوی و بشری، مبادلات علمی، تجاری و سیاحتی و نیز جنگهای صلیبی باعث شد که نظام زندگی و تفکر در اروپا در معرض مقایسه با جهان اسلام که یک "جهان دینی مدرن" محسوب میشد قرار گرفته و سپس مورد تردید قرار گیرد و از قرن 13 میلادی، بتدریج همه بنیادهای نظری و عملی در اروپای قرون میانه، متزلزل شود. یکی از مویدات این نظریه، آن است که در طی این قرون، بتدریج شباهتهایی میان بخشهائی از الاهیات مسیحی با بخشی از کلام اسلامی ایجاد میشود و انشعابات جدیدی که درون اروپای مسیحیت در حوزه های معرفت شناسی، حقوق، اخلاق، الاهیات، سیاست و اقتصاد، در این قرون پدید می آید، بی ارتباط با انتقال ناقص مفاهیم اسلامی در این حوزه ها و تماس اروپا با تمدن و فرهنگ اسلامی نبوده است و البته این انتقال، یک بُعدی و ناقص صورت گرفته بود.
من در اینجا نمیخواهم از این نظریه، بعنوان ادعای اصلی خود دفاع کنم بلکه آن را از باب مقدمه برای تحلیل مدرنیته از زاویه نگاه اسلامی ذکر کردم. بی تردید، نسبت کلیسای کاتولیک رم و مسیحیت قرون میانه با "مدرنیته"، با نسبت اسلام به "مدرنیته"، حتما متفاوت است. اینک به برخی از این تفاوتها در باب نگاه به عقل، علم و حقوق بشر یعنی دو مفهوم کانونی "عقلانیت" و "انسانیت"، اشاره میکنم تا معلوم شود که اومانیزم، سکولاریزم و رفورمیزم مذهبی، همگی پاسخهائی به مسیحیت قرون میانه بودهاند و نمیتوانند پاسخها و واکنشهای صحیحی در برابر اسلام باشند به ویژه اگر بپذیریم که مدرنیته، محصول ارتباط مسیحیت قرون میانه با جهان اسلام بوده است.
اینک اگر درست باشد که "اومانیزم مدرنیته"، بازگشتی به ادبیات ماقبل مسیحی و برتر نشاندن انسان بر خدایان در واکنش به الاهیات کلیسا بوده است، من بحث را از همین نقطه سر می گیرم. در بینش میتولوژیک یونان قدیم، انسان و خدایان، با یکدیگر رقابت و حسد می ورزیدند و حاکمیت آسمان، جبارانه و تحقیرآمیز، تصویر شده و آزادی و خودآگاهی و استقلال و کرامت انسان، هر یک تجاوز به حریم قدرت خدایان محسوب میشود پس انسان آزادیخواه، یک شورشی گناهکار و مستحق شکنجه است و انسان اگر بخواهد بر طبیعت و سرنوشت خود مسلط شود، در واقع خواسته است که جای خدایان را اشغال کند و برای "خود زمامداری" و "تصرّف" در جهان، جانشین زئوس شود. اومانیزم غربی، متأسفانه با چنین نگاهی به آسمان، آغاز شد که در آن پرومته که آتش خدائی را به انسان هدیه کرده در واقع، آن را از خدایان ربوده و به آسمان خیانت کرده است، خدایانی که میخوابند و فریب میخورند و سپس انتقام میگیرند.
اما در قرآن کریم، آتش خدائی که همان نور و حکمت الهی است، هدیه مستقیم خداوند به انسان است و فرزندان آدم را به نور و خروج از ظلمات میخواند و به فرشتگان الهی، امر میکند تا در برابر آدم، سجده کنند. آنجا پرومته بخاطر خدمت به انسان، مجازات شد اما در قرآن، شیطان بخاطر آنکه به آدم (ع) سجده نکرد، از درگاه خداوند، طرد شد. قرآن، انسان را به "آگاهی" فراخواند و آدم را معلم فرشتگان کرد (تعلیم اسماء) و فرمود: بدیل عقل، "پلیدی" است: جعل الرّجس علی الّذین لایعقلون. و دینداری منهای عقل را نخواست: "لا دین لمن لا عقل له" اجازه تسخیر زمین و آسمانها و تصرّف در آنان را به او داد (سخّرلکم...، استعمرکم فی الارض، خلق لکم...) تا بدون اسراف و تبذیر و تبعیض و ستم، از مواهب جهان بهره ببرند و لذت و زیبائی را بر بشر حرام نکرد. (قل من حرّم زینةا...)، تجربه زندگی و جهان را از او دریغ نکرد، انسان را تحقیر نکرد، با عقل و جان او دشمنی نکرد و عقل معاش و تدبیر دنیا را از ارکان دینداری دانست و حقوق مردم را حریم الهی و مقدس دانست، شهوت و سایر غرائض بشر را شوم و سیاه و شیطانی ندانست بلکه مواجهه غلط و غیر الهی و عاری از تقوی با این لذائذ و غرائض را امری شیطانی خواند. پس "بدی"، نه در طبیعت و جامعه بلکه در شرک و خودخواهی ماست و برای نزدیک شدن به خدا، نباید جامعه و طبیعت را ترک کرد بلکه باید نسبتی عادلانه، اخلاقی و عاقلانه با جامعه و طبیعت برقرار کرد.
بنابراین انسان گرائی در جهان اسلام منوط به ماده گرائی و نفی مذهب نشد و کرامت و عزت انسان در انکار شریعت الهی نیست و خدا خود، "لقد کرّمنا بنی آدم" فرمود و سپس شریعت را برای حفظ کرامت انسان فرستاد و البته کرامت اصلی که کرامت اکتسابیست با تقوی و انضباط اخلاقی در رفتار، و مقاومت در برابر نفس یعنی خودخواهی و صفات حیوانی بدست می آید، نه در ترک مطلق دنیا و قدرت.
قدرت، ثروت، طبیعت و شهوت، هیچیک ذاتاً فاسد و پلید نیستند بلکه برخورد شیطانی ما با آنهاست که منشاء فساد در انسان و جهان میشود و هر فسادی در جهان، نه کار خداوند بلکه دستاورد انسان هایی بی تقوی است. اومانیزم اسلام، ریشه در آسمان و شریعت الهی دارد و در تقابل با خداوند، معنی نمیشود. مذهب، راه رشد انسانیت است نه نفی انسانیت. بنابراین اومانیزم اسلامی، با نفی ماتریالیزم، شروع میشود. گناه اولیه نیز، به مفهوم آن نیست که انسانها همه از ابتدا گناهکار و پست و ملعون و ضعیف اند و تنها گروهی کشیش، مظاهر رسمی خداوندند. همچنین نیازی به فدیه پسر خدا نیست بلکه ما به هدایت پیامبران خدا محتاجیم. قدرت خدا با قربانی کردن انسان، تجلّی نمیکند بلکه حقّالنّاس، فرع بر حقّا... است و رضای خدا با خدمت به انسان و تامین حقوق مادی و معنوی مردم تامین میشود. اگر در غرب، شرط توجه به خدایان میتولوژی باستان و خدای مسیحیت قرون وسطی، رو برگرداندن از انسان بوده است در فرهنگ اسلام، انسانها، بندگان خدا، محترم و ذویالحقوقاند و اثبات کرامت انسان و حقوق مادی و معنوی او با اثبات خدا و نبوّت، آغاز میشود.
انسانِ اسلام، قدرت تغییر سرنوشت خود و تغییر جامعه و طبیعت را دارد و خداوند این قدرت را به او داده است، او را آزاد و مختار و بنابراین "مسؤول" آفریده و در عین حال با "عقل" (پیامبر درون) و انبیاء الهی از ابراهیم و نوح تا موسی و عیسی و محمد (ص)، به او آموخته است که راه حفظ کرامت انسان، نزدیک شدن به خداوند و اجتناب از گناه و ظلم و کفر است و اسلام که شامل عقائد، اخلاق و عبادات و قوانین فردی و اجتماعی (در حوزه های سیاست، حقوق و اقتصاد) است، سراسر برای حفظ و احیاء کرامت و حقوق انسان آمده است.